دل نوشته های عاشقان
دل نوشته های عاشقان
 
فصل اول

با پسر عموم , تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ حرکت میکردیم. من رانندگی میکردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیه ش رو داده بود به شیشه بغل و همونجور که اروم اروم میرفتیم جلو , با همدیگه حرف میزدیم.
پدر من و مانی, دو تابرادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن.همیشه م با همدیگه شریک بودن. الانم یه کار خونه بزرگ دارن. خونه هامون بغل همدیگه س. دو تا خونه ی دو بلکس بغل هم با حیاط های بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسط شون دیوار نداره.
من و مانی چند سالی هس که دانشگاه مونو تموم کردیم و تو همون کارخونه کار میکنیم. مادر مانی موقع تولدش فوت کرد و چون باهمدیگه یک سال اختلاف سنی داریم, مادرم اونم شیر داد. عموم بعد از مادر مانی دیگه ازدواج نکرد. زنش رو خیلی دوست داشت.
در حقیقت مادر من مانی رو بزرگ کرد و ما دو تا مثل دوتا برادر بودیم. هرجا که می رفتیم و هر کاری که میکردیم, با همدیگه میرفتیم و با همدیگه میکردیم. یعنی مانی میرفت و من هم دنبالش! یه خورده شیطون بود اما اقاو مهربون و فداکار!
پدرم و عموم برامون دوتا ماشین خیلی گرون قیمت خریده بودن و انداخته بودن زیر پای ما! حقوق مونم با اینکه هفته ای دو سه روز بیشتر کار نمیکردیم خیلی عالی بود. تو شمال م دوتا ویلای خیلی خیلی بزرگ داشتیم که تا تقی به توقی می خورد, مانی کار رو تعطیل می کرد و به هوای تمدد اعصاب, دوتایی یه جوری در میرفتیم و سه چهار روزی اونجا می موندیم!
1-2
خلاصه توماشین نشسته بودیم و من داشتم حرف میزدم و مانی م لم داده بود به شیشه و هم اهنگ گوش میکرد و هم با من حرف میزد.
-میگم دیگه نمیشه تو تهران زندگی کرد! از بس شلوغ شده,دیگه نمیشه نفس توش کشید!
مانی-پس بزن بریم شمال!
-دو روز نیس که از شمال بر گشتیم!عمو اینا پدرمونو در می آرن!نیگاه کن تروخدا! یه متر یه متر میریم جلو! حلا هی شهر داری مجوز ساختمون بده و هی خونه بسازن و هی شهر شلوغ تر بشه!
تو همین موقع دوتا دختر که کنار خیابان ایستاده بودن برامون دست بلندکردن!
یه نگاه بشون کردم و گاز دادم و رفتم جلوتر و به مانی گفتم:
-میبینن که قیمت این ماشین اندازه چند تا اپارتمانه ها! باز هم فکر میکنن که تاکسی یه! از بس که بعضی از این ادما, با هر ماشینی مسافر کشی میکنن,مردم عادت کردن برایه بقیه ی ماشینا دست بلند کنن! یارو پانزده شانزده میلون قیمت ماشین شه ها! بازم توراه مسافرمیزنه که مثلا پول بنزین ماشین رو در بیاره! واقعا بد روزگاری شده!
مانی-خیلی تف!تف!تف به این روزگار!
-بی تربیت!
مانی- از وضع اقتصادی چرا نمی گی؟!
-افتضاح! یارو سه جا کار میکنه که فقط بتونه خرج زندگیش رو در بیاره!بیچاره شب خسته و مرده میرسه خونه. دیگه حال جواب سلام زنش رو هم نداره چه برسه به مسائل زناشویی!
مانی-بمیرم واسه دل اون زنه که ماتمکدس!
-زهرمار!
مانی-خوب میفرمودین؟
-وقتی رسیدخونه دیگه بیچاره تو تن ش جون نیست که حرف بزنه چه برسه به پسرش برسه,به دخترش برسه!به......
مانی-اینجاس که نقش ما جوونا شروع میشه!یعنی در واقع ماباید به دخترش برسیم!یعنی کمکش کنیم!مشکلاتش رو حل کنیم!راهنمائش کنیم!یعنی بمیریم واسه اون زن که کلبه غم و غصه س!
-چی؟!
مانی-هنوز تو فکر اون زن بدبختم!
-گم شو!
توهمین موقع رسیدیم به سه تا دختر و تا کنارشون واستادم,باخنده اشاره که می خوان سوارشن!روم رو کردم اون طرف که جلو کمی واشد و حرکت کردم و حدود پانزده متر رفتم جلو. یه دقیقه بعد سه تایی رسیدن به ما و یکی شون خواست درعقب رو وا کنه که زود از طرف خودم قفلش کردم و شیشه طرف مانی رو یه خرده دادم پائین و بهش گفتم:
-ببخشید خانم محترم اما انگار این ماشین رو با تاکسی اشتباه گرفتید!
زود شیشه رو دادم بالا و رام کمی واشد و گاز دادم و رفتم
-عجب داستانیه ها!به زور می خوان سوار ماشین بشن!
مانی-بهشون توجه نکن!داشتین می فرمودین!
-اره دیگه وقتی پدر خونه نباشه,تمام فشارزندگی می افته رو دوش مادر!اونم چه جوری از پس چند تا بچه بر بیاد!
مانی-واقعا سخته!حالا اگر شوهره که شب بر می گشت خونه بهش می رسید, یعنی اگر میتو نست کمکش کنه, بازم یه حرفی!
ترافیک کمی سبک شدو راه افتادیم و تا از جلوی دوتا دختر دیگه رد شدیم که هر دو باخنده برامون دست بلند کردن!بهشون توجه نکردم و رد شدم و به مانی گفتم:
-این مسائل شوخی نیست!فاجعه س!
مانی-فرمایش شما کاملا متینه!
-می خوام بدونم ماها به دنیااومدیم که مثل تراکتور کار کنیم؟!
مانی-من و تو؟!
-من و تو که اصلا کار نمیکنیم!مردم بد بخت رو میگم!
مانی-دقیقا درست میفرمائید.
-توچطور امروز اینقدر یاکت و مؤدب شدی؟
مانی- از بس کلام شما شیرین و فصیحه! " همون جور تکیه اش را به در داده بود و داشت منو نگاه
میکرد! تو همین موقع بازم از جلو دو تا دختر دیگه رد شدیم که بازم برامون دست بلند کردن!
همون جور که آروم از جلو شون رد شدم به مانی گفتم" چطور اینا فقط برای ما دست بلند می کنن!
نکنه باز داری اشاره ای چیزی می کنی؟! مانی- منکه نیم ساعته مثل بچه آدم همین جور نشستم
و پشتم به خیابونه! مگه اینکه با دمبم اشاره کنم! " دیدم داره راست می گه یک نگاه بهش کردم و گفتم"
آخه تو هر وقت ساکت می شی معلومه داری یک کاری می کنی!
مانی- حالا چون من پروندم سیاهه هر چی بشه تقصیره منه؟ پس چرا اینا فقط برای ما دست بلند
می کنن؟! مانی- مردم تو این چند ساله همه یک پا روان شناس شدن! چهره ی تو هم که ازش نجابت
و پر هیز کاری می باره! اینه که بهت اعتماد می کنن و می خوان سوار ماشینت بشن! یعنی حسه اعتماد رو در مردم بر می انگیزی! " تا اومدم حرف بزنم که همون دخترا اومدن جلو و یکی شون چند تا زد به شیشه طرف مانی.
زود گذاشتم رو دنده و یک خورده رفتم جلو که مانی گفت حالا عیبی داره که مثلا این بیچاره ها رو هم سوار کنیم؟ ما که داریم این مسیرو میریم! ماشینم که خالیه! ثواب داره والا! تکیه ات را ور دار ببینم
مانی- برای چی؟ تو وردار- این پشتم درد می کنه تکیه ام رو دادم به در که یک خورده آروم بشه
دستشو گرفتم و کشیدم این طرف که یک مرتبه یک کاغذ از پشتش افتاد!
این چی بود؟
مانی- چی چی بود؟!
این کاغذه!
مانی- کدوم کاغذه؟
همین که به شیشه بود!
مانی- آهان! از همین کاغذاست که به شیشه ی ماشینای نو می چسبونن.
اونو که به شیشه ی جلو می چسبونن.
مانی- حالا این یکیرو به شیشه بقل چسبوندن! ول کن این مسا ئل بی اهمیت رو!
داشتی در مورده اون شوهره که به زنش نمی رسه حرف میزدی! اتفاقا چه بحث جالب و شیرینی بود!
ترمز کردم و دولا شدمو از بقلش کاغذ رو برداشتم! تا یک نگاه بهش کردم خشکم زد! روش نوشته بود:
ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن سوار شو.
نوشابه ی خنک موجود می باشد.
ویژه ی بانوان.
کاغذ رو گرفتم جلوش و گفتم: این چیه؟
مانی- ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن یعنی چی؟
یعنی زمین اونجا متری ۱۰ تومنه؟ آهان از این معامله املاکه! عجب آدم هایی هستن دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشینه مردم! واقعا بی شر میه حق داری ناراحت بشی! منم یک لحظه ناراحت شدم ! حالا تبلیغو به زور انداختن تو ماشین بماند و از این ناراحت شدم که دارن تبلیغه دروغ می کنن
یعنی زمین ولنجک متری ۱۰ تومن؟ کلاه برداریه والا! یکی هم نیست جلو کاراشونو بگیره. واقعا که آدم وقتی با این صحنه ها بر خورد می کنه.........
خجالت نمیکشی مانی؟
یک نگاه به من کرد یک نگاه به بیرون و گفت:
چرا به خدا این دفعرو خجالت میکشم.
خوبه حداقل برای یک دفعه هم که شده توخجالت کشیدی!
ماشینای پشتی برام بوغ زدن و من کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم.
که گفت:
- از این خجالت میکشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیست! آخه ضد بشر! آفات گلهای اپارتمانی! تو چه موجودی هستی که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره تو هم آدمی! حد آقل باید از یه گلی خوشت بیاد یا نه؟
- آره اما اون گلی که من ازش خوشم میاد بین اینا نیست!
مانی- خوب اینو زود تر بگو تا بگردم برات از میونه همینا پیداش کنم! اسم اون گل خوشکل و زیبا و خوش بو چیه؟ خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد!
-میخک من عاشقه میخکم!
یه نگاه به من کردو گفت:
-واقعا مردشور اون سلیقه تو ببرن! آخه میخکم شد گل؟!
-تاحالا یه سبد میخک خریدی؟
مانی- مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟ بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هرچی میخ برن اونجای آدم!
-من که ازش خوشم میاد!
مانی- حالا بازم شانس آوردیم که از همین میخک خوشت میاد! اگه مثلا از کاکتوس خوشت میاو مد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل میکردیم که تیکه تیکه میشدیم! حالا چرا اینقدر تند میری؟!
-خوب راه و شده دیگه!
مانی- حداقل آروم تر برو حالا که از این گلا نمی خری نگاشون کنم!
-چقدر حرف میزنی مانی!سرم رفت!
مانی- میخک!!! میخکم گل آخه؟؟ آخه این تبعه که تو داری؟ تبعت عین گونی خشن! سرشتت عین سمبا دس!
بعد برگشت و بیرونو نگاه کرد
-کاشکی الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشینو دا شپورت و صندوق عقب رو پر میکردم از این همه گل! اصلا من نمیدونم چرا رفتم دانشگاه رشتهٔ مهندسی؟! من باید یه دکهٔ گل فروشی باز میکردم! مهندسی عمران به درد امثال تو میخوره که تبعه زمخته! همش باید با آجر و سیمان و آهن و لوله و عمله و بنا سرو کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خدا جون این هم آدم بود که تو خلق کردی؟!
خلاصه تا دم داره خونه غرزد!
خونه همون توی زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلو داره خونه واستادم که از طرف مانی یه دختر حدود بیست یکی دو ساله جلو اومد! مانی هنوز داشت به من غر میزد و حواسش به اون طرف نبود!من داشتم از اون طرف نگاه میکردم! نشناختمش! فکر کردم میخواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاش میکردم که مانی گفت:
-حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم!
-یه دختر پشت سرت واستاده!
یه نگاه به من کردو یک لبخند زد
-دروغ میگی مثل سگ!
-به جون تو
-به جون تو چی؟
-یه دختر خانم پشت سرت واستاده!
کم کم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
-بیشتر ازش بگو!
-خوب برگرد خودت ببین!
-خوب میدونم داری دروغ میگی ولی همین رویای دروغ هم برام قشنگه! مخصوصا از زبون تو آدم برفی شنیده بشه!
-عجب خری هستی؟!
مانی- خوب حالا بقیش رو بگو!
-بقیه ی چیرو؟ یه دختر خانم درست پشت شیشهٔ ماشین واستاده!
بازم خندید و گفت:
-موهاش چه رنگیه؟ چی پوشیده؟ خوش کل یا نه؟ بگو دیگه!
یه مرتبه دختر چند بار زد به شیشه که مانی از ترس پرید بغلمو گفت:
- وای خدای مهربون داره چه اتفاقی میفته؟!
هم خندم گرفته بود هم جلو دختره زشت بود!
-خجالت بکش مانی!
همون جور که تو بغل من بود آروم سرشو برگردوند طرف شیشه تا دختررو دید زود گفت وای لولو پسر عمو جان نزاری این منو بخور ها! هولش دادم اون طرف شیشه رو دادم پائین. یک دختر بلندو قشنگ بود با یک روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش یک روپوش آبی خیلی کم رنگ تنش بود. تا شیشه اومد پائئن سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت: خواهش میکنم مزاحم نشید! یک مرتبه من خندم گرفت سرمو انداختم پائئن که دختر بیچاره با تعجب گفت: به خدا من قصد مزاحمت ندارم!
مانی- دارین اذیتمون میکنین!
دختر که سرخ شده بود گفت: معذرت میخوام اما من فقط یک پیغام براتون دارم تازه اگه........ مانی- میخواین شماره ای چیزی بهمون بدین؟ من که نمیگیرم!
دختر- نه به خدا!! یعنی من اصلا....... مانی- حالا هل نشو! شماررو نوشتی رو کاغذ یا باید حفظش کنیم؟ وای که اصلا الان مغزم آمادگی نداره
دختر- شماره نمیخوام بدم به خدا! دیدم طفلک الانه که گری ش در بیاد زود گفتم: چه فرمایشی دارین خانم؟
آب دهنشو قورت دادو آروم گفت: ببخشین من دنبال آقای هامون مانی شباهنگ میگردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین!
مانی- اگه راست میگی شماره شناسناممون چنده؟
دختر خندش گرفت زدم تو پهلوی مانی تا خواستم از ماشین پیاده شم مانی داد زد گفت: نرو پائین میخوردت!! این دفعه دختره غش کرد از خند
پیاده شدم رفتم طرفش گفتم: من هامون هستم ایشون پسر عموم مانی... دستشو دراز کرد همون جور که باهم دست میداد گفت:
حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم.
ممنون حال شما چطوره؟
رکسانا- مرسی خوبم هر چند اولش ترسیدم هل شدم!
باید ببخشید مانی یک خورده شوخه!
رکسانا- یک خورده؟
امرتونو بفرماید گفتید پیغامی برای ما دارین!
برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشست بود نگاه کرد من هم به مانی اشاره کردم گفتم:
چرا پیاده نمیشی؟
مانی- میترسم نمیام
رکسانا زد زیر خنده یک چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو باز کرد پیاده شد گفت: من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغامهای سر خشک بی روح باشه در میرم میرم تو ماشین دوباره!
رکسانا همون جور که میخندید گفت: نه! اتفاقا یک پیغام خوبه! فقط اگه میشه بریم یک جای که کسی نباشه.
کجا مثلا؟
مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست
من زدم زیر خند رکسانا که اشک از چشماش میومد! یک چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت: منظورم بریم جای که راحت بتونیم صحبت کنیم.
خوب تشریف بیارین منزل!
رکسانا- خونه نه!
-نگران نباشید!مادرم خونه هستن!
رکسانا- به همین دلیل مایل نیستم برم منزلتون!
تا اینو گفت مانی یه لبخند زد و گفت:
-حالا اینقدر محکم حرف نزن! شاید ننه ت رفته باشه خرید!
-زهرمار!
مانی- یعنی میگم شاید خونه نباشه!
رکسانا هنوز داشت میخندید که گفتم:
-خوب شما بفرمائین کجا بریم!
رکسانا- راستش من اینجا هارو نمیش ناسم!فکر کردم شما جایی رو بلدین!میدونین موضوع مهمی یه!بریم یه جای خلوت که بتونیم حرف بزنیم!
مانی- میخواین بریم کوه؟!الان هم وسعت هفته است، پرنده تو کوه پر نمیزنه!
دوباره رکسانا زد زیره خنده و گفت:
-منظورم یه جایی یه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم!
مانی- خوب سه تا چارپایه م باخدمون میبریم اون بالا!چطوره؟
این دفعه من هم زدم زیر خنده!خودش که اصلا نمیخندید!رکسانا که دیگه حالا اصلا جلوی خودش رو نمیگرفت و همش داشت میخندید و با خنده حرف میزد!
رکسانا- همینجاها جایی نیس؟
مانی- بیست سوالی؟!خوب!اینجا که منظور نظر شو ماست، میشه بفرمائید که داخل شهره یا خارج از شهر؟ یعنی آب و آبادی داره یا خیر؟! درضمن وقتش که شد یه راهنمائی م بفرمائید!
رکسانا- منظورم یه کافی شاپی، چیزیه!
مانی- من که کافی شاپی که تو اون خیابون و سه تا چهار راه بالاتر و هفت هشت تا کوچه پایین تره رو نمیشناسم! تا حالا پامو اونجا نذاشتم و از این به بعد نمیذارم! مگه اینکه به زور منو ببرن وگر نه خودم تنهایی نامیرم!این از من!
-حالا موضوع اینقدر مهمه رکسانا خانم؟
رکسانا که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیر گفت:
-خیلی مهم هامون خان!
-پس بفرمائید سوار شین.
داره عقب رو براش وکردم و نشست و خودمم رفتم سوار شدم و مانی نشست.
-کجا بریم مانی؟
مانی- من که گفتم اینجا هارو بلد نیستم!دنده عقب بگیر برو تو اصلی.
از رو پول اومدم تو خیابون و رفتم طرف خیابون اصلی و پیچیدم بالا
-خوب!
مانی- خوب چی؟
-کجاس دیگه؟!
مانی- من که نرفتم تاحالا!دومین چهار راه دست چپ!
پیچیدم همون خیابون که مانی گفت و رفتم جلو و پرسیدم:
-کجاس؟
مانی- چرا همش از من میپرسی؟!جلو اون خونه نگاه دار!
یجا پارک کردم و سه تایی پیاده شدیم و به مانی گفتم:
-اینجا که کافی شاپ نیس!
مانی- آره ولی قراره چند ساله دیگه یکی اینجا بسازن!
-الان وقت شوخی یه؟
مانی- برو جلو همون خونه هه زنگ بزن دیگه!
-اون خونه؟
مانی- آره بابا!
رفتیم جلو یه خونه و وایسادیم و یه نگاه به مانی کردم و زنگش رو زدم.یه مردی آیفون رو جواب داد. از این آیفون تصویری ا بود. گوشی ش رو ورداشت و گفت:
-سلام آقا مانی! بفرمائین!
بعد دارو وا کرد یه نگاه به مانی کردمو گفتم:
-هیچ کس تورو هیچ جا نمیشناسه!
مانی_ بده حالا کارت رو راه انداختم؟

رکسانا خندید و ماهام کنار وایستادیم تا اول اون رفت تو و بعدشم من و مانی. یه خونه بزرگ بود با یه حیاط پرگل و با صفا. تو خونه رو خیلی قشنگ و شیک درست کرده بودن و میزو صندلی چیده بودن. توشم پر بود از دختر و پسرا یه موزیک قشنگ م پخش میشد. تا وارد شدیم یه دختر خانم که گویا اونجا گارسن بود اومد جلو و با مانی سلام و علیک و احوالپرسی کرد و ماها رو برد سر یه میز و سه تایی نشستیم و سه تا نسکافه سفارش دادیم که رکسانا دور و ورش رو نگاه کرد و گفت:

_فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م وجود داشته باشه!

مانی_ منم فکر نمی کردم ! همینجوری الکی این خونه رو نشون دادم اما از اونجا که بخت این هامون مثل تیر چراغ برق بلنده و دلشم پاکه، زد کافی شاپ از کار دراومد!

رکسانا خندید و گفت:
_ دقیقا همونجور که در مورد شما بهم گفته بودن هستین!
مانی_ببخشین در مورد من چیا به شما گفتن؟
رکسانا_ اینکه شوخ و سرزنده این و کمی ام......
مانی_ دیگه بقیه ش رو کاری نداشته باشین ! یعنی بقیه ش بی اهمیته!
رکسانا زد زیر خنده و بقیه حرفش رو نگفت
مانی_ ببخشین در مورد این هامون چی گفتن؟
رکسانا_ جدی و یه خرده م .......
بازم بقیه حرفش رو نگفت که مانی شروع کرد
_ یه خرده نه و خیلی اخلاق بد! دارای یه طیعت بیجان! در واقع تشکیل شده از چهار تا استخون و سی چهل کیلو ماهیچه که یه روح بیجان مثل آجر قزاقی احاطه اش کرده!
رکسانا که می خندید گفت :
نه به خدا ! اونطوری بهم در مورد ایشون نگفتن!
مانی_ خانم باوربفرمائین این بشر یه خصوصیات اخلاقی داره که تو تیر آهن پیدا نمی شه ! انقدر این پسر خشک و بی روحه که اگه صد سال تو جنگلای شمال بکاریمش ، یه برگ ازش سبز نمی شه ! هیزم خشک پیش این ، گل همیشه بهاره! از اخلاق چی براتون بگم که باور کنین؟! هنر پیشه مرد مورد علاقه اش آرنولده ! هنر پیشه زن مورد علاقه اش اون پیرزن س که همیشه تو نقشای جادوگر بازی میکنه! رنگ مورد علاقه اش سورما هی مایل به سیاهه! ماشین اسپرت ش بنز خاوره ! فقط فیلمای جنگی و بکش بکش ! غذای مورد علاقه ش که همیشه تو رستورانا سفارش می ده کباب قفقازیه ! الانم جلو شما ملاحظه کرد و نسکافه سفارش داد ! اگه شما نبودین الان اینجا نون چایی سفارش می داد ! شما نمی دونین من چی از دست این می کشم!

اون می گفت و رکسانا می خندید!
مانی _به خدا انگار صد ساله که شما رو می شناسم رکسانا خانم !
رکسانا_ خیلی ممنون !
مانی_ ببخشین ، شما غیر از خودتون خواهر دیگه م دارین؟
رکسانا_ نه ندارم!
مانی _ خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه.
رکسانا _ مرسی
مانی_ داشتم می گفتم ، گل مورد علاقه ش میخکه ! باور میکنین؟!
رکسانا _ جدی ؟! اتفاقا منم از میخک خوشم می آد!

مانی_ یعنی در واقع همیشه بهش می گم یعنی یه ساعت پیش بهش می گفتم که پسر ، تنها چیزی که حیات ترو به این دنیا متصل کرده همین علاقه گل میخکه! چقدر این گل میخک زیبا و قشنگه ! من همیشه صبح به صبح می رم دم این گلفروشی آ و از پشت شیشه به این گلای میخک نیگاه می کنم ! واقعا شاهکاره طبیعته ! می شه گفت از گل خر زهره م خوشبوتره!

یه چپ چپ بهش نگاه کردم و به رکسانا گفتم :

_ خب بهتره صحبت مون رو شروع کنیم . حتما موضوع خیلی مهمی یه که خواستین اینجا در موردش حرف بزنیم!

مانی_ حالا زیادم مهم نبود ،مهم نیست! مهم اینه که ما سه تایی خوش و خرم اینجائیم!

تو همین موقع دختر خانم برامون نسکافه ها رو آورد و گذاشت جلومون و بعدش یه مرد که انگار صاحب اونجا بود اومد و با مانی یه سلام و احوالپرسی گرم کرد و یه کاغذ که چند تا شماره روش بود داد بهش و گفت :

_ آقا مانی اینا رو چند تا از بچه ه دادن که بدم به شما.
مانی زود ازش گرفت و گذاشت جیبش و وقتی یارو رفت به رکسانا گفت:

_ چقدر این رفقا لطف دارن! شماره می دن که بهشون زنگ بزنم که از حال همدیگه با خبر باشیم ! خدا حفظ شون کنه! داشتم می گفتم ، خواننده مورد علاقه ش ام کلثومه! این نوارش رو میذاره و همچین ازش لذت می بره که نگو!

با پا زدم به پاش و رو به رکسانا گفتم :
_ ما سراپا گوش هستیم رکسانا خانم !
یه خرده نسکافه خورد و گفت:
_ من از طرف عمه تون براتون پیغام آوردم.
_ عمه مون؟!
سرش رو تکون داد که گفتم :
_حدش می زدم شما ماها رو اشتباه گرفتین ! ما اصلا عمع نداریم1
رکسانا _ چرا دارین!
_رکسانا خانم پدرای ما اصلا خواهر نداشتن!

مانی_ حالا عجله نکن هامون جون ! ادم وقت یه عمه مفت پیدا می کنه که نمیندازدش دور! یه عمع یه گوشه باشه ! چه اشکالی داره؟ جای کسی رو که تنگ نکرده ! ببخشی رکسانا خانم ، شما که اطلاعات وسیع و جامعی از شجره نامه ما دراین می شه بفرمائین آیا ما دختر عمع داریم یا خیر؟

رکسانا _ تقریبا
مانی_ یعنی چی ؟ مگه ادم می شه تقریبا دختر عمع داشته باشه؟!
رکسانا _ آخه چه جوری براتون بگم ؟!

مانی_ خودم فهمیدم ! وقتی آدم بعد بیست و هفت هشت سال یه عمه پیدا می کنه ، این عمه می شه یه عمع تقریبی ! خب دخترشم می شه یه دختر عمه تقریبی دیگه ! حالا بفرمائین ما چند عمع و دختر عمع داریم؟ در ضمن بفرمائین ما باید در کنار اینا ، رو چند تا شوهر عمه حساب کنیم؟ و ایا ما باید وجود پسر عمه رو هم تحمل کنیم یا خیر ؟چنانچه پسر عمه ای هم وجود داره آیا غیرتی یا بی غیرت ؟! رو خواهرش تعصب خاصی داره یا خیر؟( هر پاسخ صحیح 1 نمره)


  
رکسانا فقط داشت میخندید
-رکسانا خانم شوخی تون گرفته؟!
رکسانا- نه بخدا هامون خان!آقا مانی چیزای با نمک میگن و من هم خندم میگیره!ولی حقیقت رو بهتون گفتم! شما یه عمه دارید
-آخه این عمه چطوری یه مرتبه به وجود اومده؟
مانی- به نظر من این سوال یه سوال بی تربیتی یه!اولا عمه یا هر انسان دیگه یه مرتبه به وجود نمیاد!حالا می خوات عمه باشه یا هر کس دیگه! در ثانی تو مرده گنده هنوز نمیدونی عمه چه جوری به وجود میاد؟!
-تو میدونی چه جوری یه مرتبه پیداش شده؟!
مانی- من نمیدونم چه جوری یه مرتبه پیداش شده ولی میدونم که چه جوری به وجود اومده!
-اه...!بذار ببینم موضوع چیه!رکسانا خانم میشه بیشتر توضیح بدین؟!
رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم!
-خوب پیغام چیه؟
رکسانا- عمه تون گفتن، یعنی ببخشید من فقط اون پیغام رو تکرار میکنم!عمه تون اگر شما دوتا برادر زاده غیرت دارین به داده عمه تون برسین!
برگشتم طرف مانی که ساکت شده بود و داشت به رکسانا نگاه میکرد و گفتم:
-تو چی میگی؟
همون جور که داشت به رکسانا نگاه میکرد گفت:
-میدونم که رکسانا خانوم دروغ نمیگه! ولی داستان خیلی عجیبه!
-رکسانا خانم شما چه نسبتی با عمه ی من یا ما دارین؟
مانی- نکنه یمرتب بگی که تقریبا خواهر منی که اصلا حوصلشو ندارم!
رکسانا که میخندید گفت:
-نه من خواهر هیچ کدوم از شماها نیستم!من دانشجو هستم.عمه خانوم لطف کردن یه اتاق تو خونشون به من دادن.
مانی- ببخشید رکسانا خانم عمه خانم ما چند تا از این لطفا کردن؟ یعنی چند تا مثل شماها اونجا اتاق دارن؟
رکسانا- ما سه نفریم.
مانی- پس عمه م پانسیون وا کردن!
رکسانا- ایشون پولی از ما نمیگیران!
مانی- اون وقت میگان من به کی رفتم!خوب به عمه م رفتم دیگه!من هم هیچ وقت از دختر خانوما پول نمیگیرم!
یه نگاه به رکسانا کردم و گفتم:
-حالا ما یعنی باید چیکار کنیم؟
رکسانا- ببخشید اما من فقط پیغام ایشون رو به شما دادم.دیگه خودتون میدونین!
بر گشتم به مانی نگاه کردم که گفت:
-رکسانا خانوم به عمه مون پیغام بدین که از این هندونهها زیر بغل ما جا نمیگیرد ولی حتما بهش سر میزنیم!
رکسانا- چرا الان نمیایین؟من دارم میرم اونجا!خوب شما م با من بیاین!اون پیرزن رو خوشحال میکنین!خیلی افسردس!زن واقعا خوب و مهربونیه!خواهش میکنم بیایید!
تو چشماش نگاه کردم.هم چین صادقانه حرف میزد که به دلم میشست!
-مانی یه زنگ بزن بابا انا! یه بهونهای براشون بیار!
مانی- خونه عمه مون کجاست؟
رکسانا- گیشا.
از جام بلند شدم و گفتم:
-بریم رکسانا خانوم.
رکسانا- میایین؟
-عمه پیغام رسانه خوبی رو انتخاب کرده!آره همین الان با هم دیگه میریم هر چند که هنوز فکر میکنم یا اشتباه شده یه اینکه مسالهٔ دیگهای تو کاره!در هر صورت ما عمه نداریم اما چون موضوع برای خودمون هم جالب شده باهاتون میاییم.  

سه تایی بلند شدیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. مانی یه تلفن به خونه زد و برنامه رو جور کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف گیشا.
تقریبا نیم ساعت بعد تو گیشا بودیم و رکسانا یه کوچه رو بهمون نشون داد که رفتیم توش و جلو یه خونه دو طبقه واستادیم. خونه نسبتا قدیمی بود. سه تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف حونه و رکسانا زنگ زد و در وا شد و رفتیم تو.خونه شمالی بود. از حیاطش که کوچیک اما با صفا بود رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که در راهرو وا شد و دو تا دختر دیگه اومدن بیرون و سلام کردن. تا مانی چشمش بهشون افتاد با یه حالت غمگین گفت:
- سلام عمه های خوبم! الهی پیش مرگتون بشم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ماها رو بهم رسوند! دلم براتون یه ذره شده بود! تو رو خدا بذارین بعد از این همه سال دوری بغلتون کنم! شماها بوی بابامو می دین!
« اینو و گفت و رفت طرف شون که دو تایی زدن زیر خنده و رکسانا گفت: »
- مانی خان اینا دوستای من هستن! عمه خانوم ایشون هستن!
« از همونجا پشت شیشه ی یکی از اتاقا رو نشون داد. من و مان دو تایی برگشتیم طرف اون ور!
یه خانم پیر پشت شیشه ی قدی یه اتاق واستاده بود و به یه عصا تکیه داده بود و داشت به ما نگاه می کرد!
هر دو ساکت شدیم و به اون خانم نگاه کردیم! موضوع انگار جدی جدی بود! صورت اون خانم شباهت زیادی به عموم، پدر مانی داشت! هر دومون جا خورده بودیم! شاید حدود سی ثانیه تو همون حالت بودیم که یه مرتبه مانی برگشت طره همون دو تا دختر و گفت:
- شما اشتباه نمی کنین؟! من فکر کنم شما دو تا عمه مائین! به سن و سال اون خانم نمی خوره که عمه ما باشه! حالا دیگه خودتونو لوس نکنین و بیاین جلو و برادر زاده تونو بغل کنین!
« دخترا دوباره زدن زیر خنده و رکسانا اومد جلو و گفت: »
- معرفی می کنم، مریم و سارا، دوستای من!
« مانی با دلخوری با دو تایی شون دست داد و گفت:»

- ولی من هنوز احساس می کنم که یه اشتباهی رخ داده! می گم آ رکسانا خانم! من وقتی بچه بودم از مامانم یه مرتبه شنیدم که یه خاله ای داشتم که وقتی بیست و یکی دو سالش بوده گم شده! ممکنه مثلا یکی از این دو تا دختر خانم خاله ی گم شده ی من باشن؟
« رکسانا که می خندید گفت:»
- فکر نکنم مانی خان! احتمالا خاله گم شده شما الان باید حدودا پنجاه سالشون باشه!
مانی - نه اصلا اینطور نیس! خاله من بیست و یه سالش بوده که گم شده! الانم برای من همون بیست و یه سال درسته!
« همونجور که به حرفهای مانی گوش می دادم، چشمم به اون خانم پیر بود. اونم داشت منو نگاه می کرد! صورتش خیلی برام آشنا بود! اما نمی دونستم کجا دیدمش! تو همین موقع رکسانا ا.مد جلو من و گفت:»
- هامون خان نمی فرمائین تو؟

[ یه نگاه بهش کردم و رفتم طرف راهرو، دو تا دخترا رفتن کنار و من رفتم تو ساختمون و از راهرو گذشتم و رسیدم جلو یه در که یه مرتبه همون خانم پیر در رو وا کرد و یه لبخند زد و گفت:»
- تو هامونی؟
« سرم رو تکون دادم که گفت:»
- شکل پدرتی!
« فقط نگاهش کردم که مانی رسید پشت سرم و تا اون خانم رو دید یواش در گوشم گفت:»
- عمه مونبازیکن بیس باله! چه چوبی دستشه!
« اون خانم شنید و خندیدو گفت:»
- تو هم مانی هستی! درست مثل پدرت!
مانی - سلام عمه جون! یه دونه از این دختر عمه هارو بده که کار داریم و باید بریم! بعدا سر فرصت می آئیم واسه دیدار و ماچ و بوسه !
« با آرنج زدم تو پهلوش! اون خانم شروع کرد به خندیدن و از جلو در رفت کنار و گفت:

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ جمعه 18 اسفند 1391برچسب:"رمان "رکسانا"م مودب پور", توسط مسلم موسوی |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.